در روایت دوم شیرین و خسرو به همدیگر می رسند:
هرمز پادشاه ایران ، صاحب پسری می شود و نام او را پرویز می نهد . پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدر مرتکب تجاوز به حقوق مردم می شود . او که با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته ، شب هنگام در خانه ی یک روستایی بساط عیش و نوش برپا می کند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز می گردد . حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمی مانند .
هنگامی که هرمز از این ماجرا آگاه می شود ، بدون در نظر گرفتن رابطه ی پدر - فرزندی عدالت را اجرا می کند : اسب خسرو را می کشد ؛ غلام او را به صاحب باغی که دارایی اش تجاوز شده بود ، می بخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانه ی روستایی می شود . خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر ، بخشیده می شود . پس از این ماجرا ، خسرو ، انوشیروان - نیای خود را - در خواب می بیند . انوشیروان به او مژده می دهد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر ، خشمگین نشده و به منزله ی عذرخواهی نزد هرمز رفته ، به جای آنچه از دست داده ، موهبت هایی به دست خواهد آورد که بسیار ارزشمندتر می باشند : دلارامی زیبا ، اسبی شبدیز نام ، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد .
مدتی از این جریان می گذرد تا اینکه ندیم خاص او - شاپور - به دنبال وصف شکوه و جمال ملکه ای که بر سرزمین ارّان حکومت می کند ، سخن را به برادر زاده ی او ، شیرین ، می کشاند . سپس شروع به توصیف زیبایی های بی حد او می نماید ، آنچنان که دل هر شنونده ای را اسیر این تصویر خیالی می کرد و حتی می گوید اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست . سخنان شاپور ، پرنده ی عشق را در درون خسرو به تکاپو وامی دارد و خواهان این پری سیما می شود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان می فرستد .
هنگامی که شاپور به زادگاه شیرین می رسد ، در دیری اقامت می کند و به واسطه ی ساکنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنه ی کوهی در همان نزدیکی آگاه می شود . پس تصویری از خسرو می کشد و آن را بر درختی در آن حوالی می زند . شیرین آن را در حین عیش و نوش می بیند و دستور می دهد تا آن نقش را برای او بیاورند . شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی می شود که خدمتکارانش از ترس گرفتار شدن او ، آن تصویر را از بین می برند و نابودی آن را به دیوان نسبت می دهند و به بهانه ی اینکه آن بیشه ، سرزمین پریان است ، از آنجا رخت برمی بندند و به مکانی دیگر می روند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را که شاپور نقاشی کرده بود ، می بیند و از خود بیخود می شود . وقتی دستور آوردن آن تصویر را می دهد ، یارانش آن را پنهان کرده و باز هم پریان را در این کار دخیل می دانند و رخت سفر می بندند . در اقامتگاه جدید ، باز هم تصویر خسرو ، شیرین را مجذوب خود می کند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمی دارد و چنان شیفته ی خسرو می شود که برای به دست آوردن ردّ و نشانی از وی ، از هر رهگذری سراغ او را می گیرد ؛ اما هیچ نمی یابد .
در این هنگام شاپور که در کسوت مغان رفته از آنجا می گذرد . شیرین او را می خواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید . شاپور هم در خلوتی که با شیرین داشت پرده از این راز برمی گشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان می کند و همان گونه که با سخن افسونگر خود ، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار کرده ، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمی آورد . شیرین که در اندیشه ی رفتن به مدائن است ، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور می گیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد . شیرین که دیگر در عشق روی دلداده ی نادیده گرفتار شده بود ، سحرگاهان بر شبدیز می نشیند و به سوی مدائن می تازد .
از سوی دیگر خسرو که مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید ، قصد ترک مدائن می کند . قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش می کند که اگر شیرین به مدائن آمد ، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت کنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش می گیرد .
در بین راه که شیرین خسته از رنج سفر در چشمه ای تن خود را می شوید ، متوجه حضور خسرو می شود . هر دو که با یک نگاه به یکدیگر دل می بندند ، ولی هرکدام به امید رسیدن به یاری زیباتر (بدون آنکه همدیگر را بشناسند) از این عشق چشم می پوشند؛ خسرو به امید شاهزاده ای که در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری که در کاخ خود روزگار را با عشق او می گذراند
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب